کتاب آیین زندگی ، دیل کارنگی ، به مناسبت سالگرد درگذشت کارنگی

به گزارش وبلاگ بینام، دیل هاریسون کارنگی(1888 - 1955) یک نویسنده و سخنران آمریکایی توسعه دهندهٔ درس هایی در زمینهٔ پیشرفت شخصی، فروشندگی و سخنرانی در جمع بود. او در یک خانوادهٔ فقیر در میزوری به جهان آمد. دیل در نوجوانی مجبور بود ساعت 4 صبح از خواب بعضیزد تا شیر گاوهای خانواده را بدوشد. او در خانهٔ خود در نیویورک درگذشت. یکی از شاخص ترین و مهمترین ایدهٔ کارنگی در کتاب هایش این بود که می توان اخلاق بعضی را با تغییر دادن رفتارمان در مقابل شان، تغییر داد.

کتاب آیین زندگی ، دیل کارنگی ، به مناسبت سالگرد درگذشت کارنگی

پیشگفتار کتاب آیین زندگی

تقریبا سی و پنج سال پیش یکی از ناامیدترین جوانان نیویورک بودم، چون کامیونی را که وسیله امرار معاش و گذران زندگی ام بود فروخته بودم. با وجود آن که از مکانیکی این وسیله نقلیه سردر نمی آوردم و بعلاوه رانندگی ام چندان خوب نبود ولی اشتیاق زیادی داشتم که آن را بار دیگر به دست بیاورم و مالک آن باشم. چون شغل چندان پرارزشی نداشتم، از این رو در یکی از محلات پایین شهر و در خانه ای ساده و محقر زندگی می کردم که در خیابان 56 غربی شهر نیویورک واقع شده بود. خانه ای پر از سوسک و حشرات موذی نفرت انگیز که وقتی صبح برای پوشیدن لباس به سراغ کمددیواری می رفتم اول لباس هایم را تکان می دادم تا چند تا سوسکی که لابه لای آن ها بودند فرار کنند تا بتوانم پیراهن و شلوارم را بپوشم.

به خاطر زندگی محقرانه خود مجبور بودم در رستوران های مقرون به صرفه قیمت غذا بخورم و آن جا هم همیشه کثیف بود و سوسک لول می زد. انگار سرنوشت من با سوسک ها عجین شده بود و راهی برای فرار از دست آن ها نداشتم.

یادم می آید هرشب که از سر کار به خانه باز می گشتم معمولا سردرد شدیدی داشتم که احتمالا ناشی از نومیدی و یأس بود که سراسر زندگیم را در بر گرفته بود. از این که می دیدم رویا های شیرین دوران تحصیلم به کابوس وحشتناکی تبدیل شده است نگران و مضطرب بودم. آیا زندگی همین بود؟ آیا روءیا هایی که مشتاقانه منتظرش بودم این ها بود؟ آیا سهم من از حیات بر روی کره زمین همین بود؟ این که در خانه فقیرانه ای همدم سوسک ها باشم و غذا های فاسد بخورم و امیدی به آینده نداشته باشم؟

از همان دوران تحصیل در آرزوی آن بودم که چندتا کتاب بنویسم و با این انگیزه مطالعه فراوانی هم نموده بودم. اما حالا فرصت این کار را نداشتم تا استعداد خود را در این زمینه بیازمایم. می دانستم اگر شغل فعلی خود را ترک کنم نه فقط زیانی متوجه من نخواهد شد بلکه شاید گشایشی هم در امور زندگیم به وجود می آمد و تحولی در آن ایجاد می شد. با وجود آن که به مادیات دلبستگی چندانی نداشتم، ولی دلم برای یک زندگی مرفه و خوب و راحت پر می زد.

مختصر آن که به مرحله ای رسیدم که بیشتر جوانان در آغاز زندگی اجتماعی خود بدانجا می رسند. مرحله تصمیم گیری. دل به دریا زدم و تصمیم خود را گرفتم. از بخت خوش، در اجرای تصمیم خود درنگ نکردم و همین امر موجب شد سی و پنج سال بقیه عمرم را به فراتر از آرزو های شیرین خود برسم و زندگی شیرین و سعادت باری داشته باشم.

تصمیم چه بود؟ کاری را که از آن نفرت داشتم ر ها کردم و چون چهار سال در دانشسرای مقدماتی وارنسبورگ درس خوانده بودم نامه ای برای آن ها نوشتم و درخواست کار کردم. تصمیم داشتم علاوه بر کار روزانه به وسیله تدریس در کلاس های شبانه بزرگسالان، زندگی خود را تأمین کنم و اوقات فراغت خود را با مطالعه، ارائه کنفرانس، داستان نویسی و کار هایی از این قبیل بگذرانم. دلم می خواست زنده بمانم تا بنویسم و بنویسم تا زندگیم را اداره کنم.

اکنون مانده بودم که برای شاگردان بزرگسال کلاس های شبانه باید چه موضوعاتی را تدریس می کردم. خوشبختانه واحد هایی را که در خصوص فنون سخنوری و ایراد نطق در دانشکده گذرانده بودم در این جا به دردم خورد. چون ترس و عدم اعتماد به نفس را در من از بین برد و به من شجاعت و اطمینان خاطر داد تا بتوانم با افراد بزرگسال رابطه برقرار کنم و به آن ها آموزش بدهم.

در مرحله نخست، برای دانشگاه های کلمبیا و نیویورک درخواست فرستادم تا اجازه دهند آیین سخنوری را در آن جا تدریس کنم. ولی آن ها با رد درخواست من باعث نومیدی ام شدند. یادم می آید در آن زمان خیلی مأیوس شدم ولی اکنون خدا را شکر می کنم که تقاضایم پذیرفته نشد. زیرا بلافاصله بعد از آن در کلاس های شبانه انجمن جوانان تدریس را آغاز کردم و به نتایج مطلوبی نیز دست یافتم. این شاگردان برای گرفتن مدرک و افزودن مطالعات خود به کلاس من نمی آمدند بلکه آن ها افرادی بودند که نمی دانستند مسائل خود را چگونه حل کنند.

آن ها می خواستند در راهی که در زندگی برگزیده بودند پیروز باشند و برخی از آن ها حتی در موقعیت های اجتماعی خوبی بودند. برای نمونه، عده ای می خواستند قدرت فروش خود را افزایش دهند، مشتری بیشتری جلب کنند، بدون شرمندگی و با شجاعت با دیگران برخورد کنند، در تجارت و کار و کسب خود پیشرفت کنند و برای خانواده های خود عایدی بیشتری کسب کنند.

شاگردان کلاس های شبانه شهریه خود را در چند مرحله می پرداختند و اگر در جلسات اولیه از تدریس راضی نبودند از پرداخت بقیه شهریه خود امتناع میورزیدند. در نتیجه من هم که حقوق ثابتی نداشتم و درصدی از شهریه آنان را می گرفتم در صورت شکست، پول کمتری دریافت می کردم. به همین دلیل برای ادامه حیات خود مجبور بودم زحمت بکشم و درس های خود را طوری ارائه دهم که برای آن ها قابل استفاده و مفید باشد. در آن دوران حس می کردم تدریس به ضرر من است ولی اکنون می فهمم که چه تجربه ذیقیمتی برایم بود. چون باعث می شد نیرو های درونی من بیدار شوند و کیفیت تدریس خود را طوری ارتقا بخشم که او همه شاگرد ها تا سرانجام دوره به کلاس بیایند و ضمناً برای دوره بعدی نیز داوطلب شوند.

به هر حال از شغل خود رضایت کامل داشتم چون پیروزیتی که این افراد تاجرپیشه در زمینه افزایش اعتماد به نفس و حفظ مقام و افزایش عایدی خود کسب می کردند مرا نیز به شوق می آورد و بذر امید و خوشبینی را در دل من می کاشت. بعد از مدتی کلاس هایم چنان پیروزیتی به همراه آورد که همان شاگرد هایی که در مراحل اولیه پنج دلار را به زور پرداخت می کردند، اکنون شبی 30 دلار برای ورود به کلاس هایم می دادند. در ابتدا فقط فوت و فن حرف زدن و سخنرانی کردن را آموزش می دادم ولی پس از چند سال متوجه شدم که این افراد به جز مهارت خوب حرف زدن، به آموختن فن دوست یابی و معاشرت با دیگران نیز نیاز دارند. اما در این زمینه کتاب مناسبی برای تدریس وجود نداشت. بنابراین آستین ها را بالا زدم و خودم آغاز به نوشتن آن کردم. ابتدا تصور می کردم این کتاب نیز ممکن است به سرنوشت چهار کتاب دیگری که تا آن زمان به رشته تحریر درآورده بودم دچار گردد. ولی خوشبختانه با استقبال بی نظیری روبه رو شد که حتی خودم را حیرت زده کرد. فکر می کنم در حدود سه میلیون و پانصد هزار نسخه از آن در مدت کمی به فروش رفت.

با گذشت زمان فهمیدم یکی دیگر از مسائل مردم نگرانی و اضطراب است. این را از تجربه تدریس به بزرگسالان در کلاس های شبانه ام دریافتم. آن ها که بیشترا پیشه ور، کارمند، فروشنده، مهندس و حسابدار بودند مدام از نگرانی های خود سخن می گفتند؛ در حالی که با داشتن امکانات لازم زندگی، نگرانی آن ها بی مورد بود. به علاوه، زنان متأهل، و غیره نیز نیاز داشتند که بتوانند راه های تسلط بر نگرانی را بیابند. به همین دلیل به نیویورک سفر نموده و به کتابخانه عمومی شهر رفتم تا منبعی در این زمینه پیدا کنم. در کمال تعجب دیدم در این کتابخانه بزرگ آدینه بیست و دو کتاب راجع به نگرانی وجود دارد، در حالی که در خصوص نوعی حشره گمنام، در حدود 189 عنوان کتاب وجود داشت! یعنی معضل بزرگی چون نگرانی و اضطراب، به مقدار یک حشره ناچیز، ارزش آنالیز و تحقیق نداشت. در تمام دبیرستان ها و دانشکده های جهان در آن زمان یک دوره کامل درباره جلوگیری از نگرانی و اضطراب تدریس می کردند ولی در کشور ما چنین چیزی وجود نداشت.

به هر حال، بیست و دو جلد کتابی که در خصوص نگرانی نوشته شده بود و در قفسه های کتابخانه عمومی شهر نیویورک نگه داری می شد به دقت مطالعه کردم ولی هیچ کدام را شایسته آن نیافتم که در کلاس های خود تدریس کنم. بنابراین تصمیم گرفتم خودم کتابی در این زمینه بنویسم. البته هفت سال طول کشید تا توانستم این کتاب را به رشته تحریر درآورم. تمام مطالبی را که فلاسفه و اندیشمندان بزرگ در طی قرون درباره نگرانی گفته بودم مطالعه کردم. توضیح حال صد ها نفر از مردان بزرگ، از کنفوسیوس گرفته تا چرچیل، را خواندم و با افراد برجسته ای همانند ژنرال مارک کلارک، هنری فورد، الینور روزولت، و دوروتی دیکنسن مصاحبه کردم.

ولی از این ها مهم تر به مدت پنج سال در یک آزمایشگاه مخصوص به آنالیز و مطالعه راه های تجربی غلبه بر نگرانی پرداختم. این آزمایشگاه در حقیقت همان کلاس های خودم بود که در آن زمان در نوع خود بی نظیر بود. روش کار چنین بود که به شاگردان مجموعه روش هایی را برای متوقف ساختن نگرانی ارائه می دادم و از آن ها می خواستم تا این روش ها را در زندگی خود به کار ببندند. و سپس در خصوص نتایج عملکرد خود در کلاس صحبت می کردند و تجارب خود را با دیگران در میان می گذاشتند. بدین ترتیب توانستم بیش از هر کس دیگر به حرف های افرادی که بر نگرانی خود غلبه نموده بودند گوش فرا دهم. علاوه بر آن، متن صد ها سخنرانی در خصوص نحوه غلبه بر نگرانی را که در شهر های مختلف برگزار شده و جایزه گرفته بودند مطالعه کردم و از آن ها درس های بسیار آموختم.

بنابراین کتاب حاضر، مشتی خیال پردازی و موعظه و نظریه در خصوص غلبه بر نگرانی نیست و بعلاوه درصدد نبوده ام در آن به پند و اندرز های کلی بپردازم. بلکه کوشیده ام در سرتاسر کتاب با مدارک و شواهد بسیار نشان دهم چگونه هزاران نفر توانسته اند بر نگرانی و اضطراب خود غلبه کنند. و چون آن ها توانسته اند پس شما نیز می توانید تجارب آن ها را به خدمت گرفته و در این راه پیروز شوید.

والری، فیلسوف فرانسوی، می گوید: علم مجموعه ای از دستورالعمل های آزمایش شده و مفید است. این کتاب نیز مجموعه ای از دستورالعمل های آزموده شده و پیروز است که به یاری آن ها می توانید زندگی خود را از نگرانی رهانیده و به آرامش و شادمانی برسید.

مجددا تأکید می کنم که این کتاب حاوی مطالبی نو و نوآورانه نیست، بلکه شامل همان مطالبی است که همگی می دانید ولی آن ها را فراموش نموده اید یا از کارایی آن ها اطمینان ندارید. در این کتاب همان دستورالعمل های سودمند قدیمی را خواهید یافت که موءثربودن آن ها را بسیاری از افراد با تجربه خود اثبات نموده اند. بنابراین کتاب را مطالعه کنید و دستورات آن را در زندگی خود به کار ببندید. اگر بخش های یک و دو را خواندید و مشاهده کردید انرژی تازه ای برای غلبه بر نگرانی های شما و لذت بردن از زندگی در شما ایجاد کرد کتاب را ادامه دهید. در غیر این صورت ممکن است ارمغان تازه ای برایتان به ارمغان نیاورد و بهتر است آن را به گوشه ای بیندازید و از خواندن آن منصرف شوید.

دیل کارنگی - نیویورک

در بهار سال 1871، مرد جوانی کتابی از قفسه کتابخانه اش برداشت و جمله ای را در آن خواند که تأثیر عمیقی بر آینده او برجای گذاشت. او دانشجوی دانشکده علوم پزشکی شهر مونترال بود و خودش را برای امتحانات سرانجامی دوره پزشکی آماده می کرد. این دانشجوی جوان در آن روز در این اندیشه بود که چه باید بکند و عاقبتش چه خواهد شد؟ نگران این مسئله بود که آیا پیروز خواهد شد و قادر خواهد بود زندگیش را اداره کند و به سروسامان برسد.

جمله ای که این دانشجوی جوان پزشکی در آن سال خواند به او یاری کرد تا به یکی از مشهورترین پزشکان عصر خود تبدیل گردد. او بعد ها دانشکده پزشکی جان هاپکینز را تأسیس کرد که امروز معروفیت جهانی دارد. دانشگاه آکسفورد او را به عنوان پروفسور طب شناخت و به او نشان افتخاری اهدا کرد که آرزوی هر پزشکی است که پیروز به دریافت چنین جایزه ای گردد. پادشاه انگلستان نیز او را به لقب شوالیه مفتخر کرد. بعد از مرگش، سرگذشت زندگی او در کتابی با 1466 صفحه، در دو جلد منتشر شد.

این دانشجوی جوان مضطرب و پزشک تیزهوش و افتخارآفرین سال های بعد، سرویلیام آسلر نام داشت و جمله ای که در بهار سال 1871 خواند این است:

وظیفه اساسی ما این نیست که نگران چیز های موهوم در آینده ای دور و ناشناخته باشیم. بلکه وظیفه ما این است که همه کوشش خود را صرف استفاده از امکاناتی کنیم که در دسترس ما قرار گرفته است.

توماس کارلایل

چهل و دو سال بعد، در یک شب بهاری که نور مهتاب بر لاله های تازه شکفته باغ دانشگاه پیل جلوه دلپذیری بخشیده بود، سرویلیام آسلر خطاب به دانشجویان گفت: راجع به کسی همانند من که در چهار دانشگاه به عنوان استاد تدریس می کنم و بسیاری از کتاب هایم معروفیت جهانی دارد چه می اندیشید؟ شاید فکر می کنید ساختمان مغز من با دیگران فرق می نماید؟ اما این طور نیست. حداقل دوستان صمیمی و نزدیک من به خوبی با روحیات و توانایی های من آشنایی دارند و می دانند که من نیزیک مغز کاملا طبیعی مثل همه شما دارم.

پس چه چیزی در پیروزیت سرویلیام آسلر موءثر بود و او را از دیگران جدا ساخت و سرآمد روزگار کرد؟ او چند ماه قبل از سخنرانی اش در دانشگاه ییل، با یک کشتی اقیانوس پیما، اقیانوس اطلس را پیمود. در جریان این سفر با کنجکاوی مشاهده کرد که ناخدای کشتی روی عرشه ایستاده و بر انجام کار مجموعه بزرگ قسمت های مختلف کشتی شناور نظارت می نماید. ناخدا به محض آن که دکمه کوچکی را فشار می داد، بلافاصله صدای به هم خوردن ماشین آلات و تجهیزات مختلف از بخش های غیرقابل روءیت شنیده می شد و در یک لحظه، کشتی بزرگ به اتاق ها و قسمت های مجزا و غیرقابل نفوذ تقسیم می شد. سرویلیام با تعجب به این فرایند نگریسته و با خود اندیشید

بدون شک سفر های طولانی تر دارای امکانات و تجهیزات پیچیده تری هستند.

سرویلیام آسلر از این تجربه استفاده نموده و آن روز در سخنرانی خود خطاب به دانشجویان گفت: هر یک از شما مجموعه ای بزرگ تر از آن کشتی اقیانوس پیما هستید که برای مسافرت های طولانی ساخته شده اید. تقاضای من از شما این است که کشتی زندگی خود را طوری تنظیم نموده و در اختیار بگیرید که بتوانید دیروز و امروز را از هم تفکیک کنید و فردا را نیز بدون علت در کار امروز دخالت ندهید تا بتوانید در این سفر طولانی زندگی با اطمینان خاطر جلو بروید و بر امواج بی سرانجام روزگار غلبه کنید.

همیشه باید بتوانید در مراحل مختلف زندگی خود، در آهنین را بر روی دیروز ببندید، چون دیگر دیروزی وجود ندارد و پرده ای آهنین بر در های آینده ببندید و کوشش نکنید از گوشه های آن به فردا نظر بیندازید، چرا که فردا هنوز نیامده است. بنابراین فقط به امروز نگاه کنید و بر آن تمرکز کنید و همه کوشش خود را به کار بیندازید که امروز را به برترین وجه و با اطمینان خاطر سپری کنید.

او معتقد بود که گذشته را باید مثل کالبدی بی جان به دست فراموشی سپرد چون آہ و زاری و حسرت خوردن به گذشته، علاوه بر آن که وقت پرارزش ما را تلف می نماید، بر روحیه ما نیز اثر تلخی بر جای می گذارد. بعلاوه اگر مسائل و نگرانی های مربوط به آینده را به مسایل امروز اضافه کنیم، دیگر قادر نخواهیم بود بر کوه بزرگ دشواری ها غلبه نماییم. کمتر کسی می تواند در برابر این هیولای ویران کننده مقاومت کند و از پا در نیاید. به طور کلی، تمرکز بر ناکامی های گذشته و تجسم آینده مبهم و اضطراب آفرین، راه را برای بهره گیری از امروز مسدود می سازد.

کتاب آیین زندگی

نویسنده : دیل کارنگی

مترجم : مهناز بهرنگی

نشر شبگیر

316 صفحه

عنوان اصلی:

How to Stop Worrying and Start Living

Dale Carnegie

منبع: یک پزشک

به "کتاب آیین زندگی ، دیل کارنگی ، به مناسبت سالگرد درگذشت کارنگی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "کتاب آیین زندگی ، دیل کارنگی ، به مناسبت سالگرد درگذشت کارنگی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید